سناریو •|• ایزاوا ²
شما آخرین لقنه ی غذا رو توی دهنتون گذاشتید
هیدو به دستاش خیره شده بود : اما شینا اگه من کلا کوسه نداشته باشم چی؟
شما با دهن پر جواب میدید :امکانش خیلی کمه آخه تو هنوز 4 سالته خیلی ها کوسشون رو توی 5 یا حتی 6 سالگی به دست میارن
هیدو به شما نگاه میکنه : حق با توعه
شما نگاهتون رو از هیدو میگیرید و به بچه های توی حیاط نگاه میکنید : آره بیخیالش شو مطمئنم که کوستو پیدا میکنی
هیدو به صورت استرسی میخنده : آره خب... تو که کوست رو به دست آوردی تازه خیلیم خفنه
شما غذا رو پایین میدید : خیلی به این چیزا فکر نکن کوسه ی منم خیلی چیز شاخی نیست...
ظرف غذا رو بر میدارید و توی کیفتون میزارید. زنگ ناهار دیگه تموم شده بود
شما هیدو رو بغل میکنید :اصلا نگران کوست نباشیا تو هم مامانت و هم بابات کوسه های خیلی خفنی دارن مطمئنم کوسه ی تو حتی باحال تر از اونا میشه و...
هیدو لبخندی میزنه : با هم قهرمان میشیم
شما هم لبخند میزنید : آره دیگه خب... من میرم فردا میبینمت
هیدو : فعلا
و از هیدو دور میشید. از مهدکودک خارج میشید و به بیرون نگاه میکنید. دنبال مامان میگردید. اما بابا اومده. لباس قهرمانیش تنش بود و عینک و باند هاش دور گردنش. دستاش رو توی جیبش کرده بود و به دیوار خیره شده بود
شما به طرفش میرید : سلاااااام بابایی
ایزاوا متوجه شما میشه و لبخندی میزنه : سلام عسل بابا
شما : فکر میکردم مامان قراره بیاد
ایزاوا آهی میکشه : امروز کار نداشتم پس خودم اومدم
شما دوستاتون رو بالا میبرید : واقعا؟
ایزاوا خم میشه و کیفتون رو میگیره و شما رو بغل میکنه : بله امروز بیکارم
شما : آرهههه کلی خوش میگذرونیم
نیم ساعت بعد
خودتون رو بیشتر توی بغلش جا میکنید. حتی به تخت هم نرسیدید و روی مبل دراز کشیدین. بابا که به سرعت خوابش برد. شما هم کم کم چشماتون گرم میشد و خوابتون برد
.
.
با صدای بلندی با وحشت بلند میشید. بابا هم انگار از این صدا ترسیده بود و تکون شدید خورد. نزدیک بود شما از روی شکمش بیفتید پایین اما در لحظه ی آخر گرفتتون. با ترس به جلو نگاه کردید. بله... مامانتون بود
مامان : بلند شید تنبلا ساعت 8 شبه
بابا آهی میکشه و به آرومی شما رو روی زمین میزاره و خودش توی همون حالت روی شکم دوباره چشماش رو میبنده. شما هم خسته تر از چیزی بودید که بگید برای همین دوباره چشمای خاکستریتون رو میبندید . خسته تر از اون چیزی بودید که به غرغر های مامانتون گوش بدید . ایزاوا با مهربونی دستش رو روی کورتون کشید و دوباره شما رو توی بغلش کشید . شروع به خواب شیرین دیگه!
________________________________________________________________________________
سلام به روی ماهتون
ممنون از استقبال گرمتون
این هم یه تک پارتی از ایزاوا به عنوان دخترش... کمی متفاوت البته
لطفا به کتابخونه اضافه کنید و فعلا وقت بدید افرادی رو که درخواست کرده بودید رو بنویسم خواهشا😂😂👌
راستی فردا از چویا و مایکی احتمالا پارت بدم حسابی حال کنید
هیدو به دستاش خیره شده بود : اما شینا اگه من کلا کوسه نداشته باشم چی؟
شما با دهن پر جواب میدید :امکانش خیلی کمه آخه تو هنوز 4 سالته خیلی ها کوسشون رو توی 5 یا حتی 6 سالگی به دست میارن
هیدو به شما نگاه میکنه : حق با توعه
شما نگاهتون رو از هیدو میگیرید و به بچه های توی حیاط نگاه میکنید : آره بیخیالش شو مطمئنم که کوستو پیدا میکنی
هیدو به صورت استرسی میخنده : آره خب... تو که کوست رو به دست آوردی تازه خیلیم خفنه
شما غذا رو پایین میدید : خیلی به این چیزا فکر نکن کوسه ی منم خیلی چیز شاخی نیست...
ظرف غذا رو بر میدارید و توی کیفتون میزارید. زنگ ناهار دیگه تموم شده بود
شما هیدو رو بغل میکنید :اصلا نگران کوست نباشیا تو هم مامانت و هم بابات کوسه های خیلی خفنی دارن مطمئنم کوسه ی تو حتی باحال تر از اونا میشه و...
هیدو لبخندی میزنه : با هم قهرمان میشیم
شما هم لبخند میزنید : آره دیگه خب... من میرم فردا میبینمت
هیدو : فعلا
و از هیدو دور میشید. از مهدکودک خارج میشید و به بیرون نگاه میکنید. دنبال مامان میگردید. اما بابا اومده. لباس قهرمانیش تنش بود و عینک و باند هاش دور گردنش. دستاش رو توی جیبش کرده بود و به دیوار خیره شده بود
شما به طرفش میرید : سلاااااام بابایی
ایزاوا متوجه شما میشه و لبخندی میزنه : سلام عسل بابا
شما : فکر میکردم مامان قراره بیاد
ایزاوا آهی میکشه : امروز کار نداشتم پس خودم اومدم
شما دوستاتون رو بالا میبرید : واقعا؟
ایزاوا خم میشه و کیفتون رو میگیره و شما رو بغل میکنه : بله امروز بیکارم
شما : آرهههه کلی خوش میگذرونیم
نیم ساعت بعد
خودتون رو بیشتر توی بغلش جا میکنید. حتی به تخت هم نرسیدید و روی مبل دراز کشیدین. بابا که به سرعت خوابش برد. شما هم کم کم چشماتون گرم میشد و خوابتون برد
.
.
با صدای بلندی با وحشت بلند میشید. بابا هم انگار از این صدا ترسیده بود و تکون شدید خورد. نزدیک بود شما از روی شکمش بیفتید پایین اما در لحظه ی آخر گرفتتون. با ترس به جلو نگاه کردید. بله... مامانتون بود
مامان : بلند شید تنبلا ساعت 8 شبه
بابا آهی میکشه و به آرومی شما رو روی زمین میزاره و خودش توی همون حالت روی شکم دوباره چشماش رو میبنده. شما هم خسته تر از چیزی بودید که بگید برای همین دوباره چشمای خاکستریتون رو میبندید . خسته تر از اون چیزی بودید که به غرغر های مامانتون گوش بدید . ایزاوا با مهربونی دستش رو روی کورتون کشید و دوباره شما رو توی بغلش کشید . شروع به خواب شیرین دیگه!
________________________________________________________________________________
سلام به روی ماهتون
ممنون از استقبال گرمتون
این هم یه تک پارتی از ایزاوا به عنوان دخترش... کمی متفاوت البته
لطفا به کتابخونه اضافه کنید و فعلا وقت بدید افرادی رو که درخواست کرده بودید رو بنویسم خواهشا😂😂👌
راستی فردا از چویا و مایکی احتمالا پارت بدم حسابی حال کنید
۱۱.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.